شهید همت
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 413
بازدید دیروز : 97
بازدید هفته : 620
بازدید ماه : 2950
بازدید کل : 72964
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 413
:: باردید دیروز : 97
:: بازدید هفته : 620
:: بازدید ماه : 2950
:: بازدید سال : 23148
:: بازدید کلی : 72964
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 9 بهمن 1392
 

 

حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست كه هر چه درباره‌اش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نكاتی می‌توان از آنها به دست آورد؛ در روزهای پایانی سال که اتفاقا همزمان با سالگرد شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام است، گزارشی از زندگی حاج ابراهیم همت را برای مخاطبان ارائه می‌کند.



شهید «‌محمد ابراهیم همت» در دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا»، یکی از شهرهای استان «‌اصفهان» در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال 1352 وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروه‌های مبارز مسلمان مرتبط شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیت‌های خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راه‌اندازی كرد و با كمك دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شكل داد. در اواخر سال ۱۳۵8، بر حسب ضرورت، به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارك» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیت‌های گسترده فرهنگی پرداخت.

در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان» فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشت‌های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاک‌سازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است.
پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت» به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید. 

و اما به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «‌فتح‌المبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه «‌بیت‌المقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت كرد. با آغاز عملیات «‌رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه كرد. 

در «والفجر مقدماتی» مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل«لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول‌الله (ص)، ‌لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)» بود را بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره مجنون، و در هفدهم اسفند 1362، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با تركشی كه بر پیكرش نشست، پیدا كرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر كشید. خدایش با اولیا محشور گرداند.

 

برادر شهید ابراهیم همت گفت: شهید همت با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود مرجع و امام خود را شناخته و تمام وجودش امام و ولی فقیه زمان خویش بود و در ۱۳ سالگی مقلد امام(ره)بود. به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» مراسم سالگرد شهادت «شهید محمدابراهیم همت» با حضور سرلشکر محمدعلی عزیزجعفری فرمانده سپاه پاسداران، محمدمهدی همت فرزند شهید همت، سردار کوثری، غلامعلی حدادعادل، بیژن نوباوه، الیاس نادران، حسن غفوری‌فرد و فاطمه رهبر نمایندگان مجلس شورای اسلامی، جمعی از خانواده‌های شهدای استان همدان و شهر پاوه که با شهید همت ارتباط نزدیکی داشته‌‌اند و همچنین جمع زیادی از خانواده‌های شهدا، ایثارگران و جانبازان و رزمندگان دوران دفاع مقدس امشب در حسینیه شهید همت میدان شهدا برگزار شد. در این مراسم سردار ولی‌الله همت برادر شهید همت در سخنانی اظهار داشت: همه ما معتقد به زنده بودن شهدا هستیم و یقین داریم که شیهد همت در این محفل حضور دارد. وی افزود: افتخار مسئولین نظام است که عظمت این امت ارزشمند را نظاره کردند چرا که آنها در ۱۲ اسفند افتخار بزرگی برای نظام و شهدا به وجود آوردند و یقیناً همه شهدا از این حرکت مردم راضی هستند. وی بیان داشت: اوج ارزش زندگی انسان‌ها دوران جوانی آنهاست یعنی رشد و بالندگی و پیشرفت در این دوران به وجود می‌آید و سن آن نیز از ۲۰ تا ۳۵ سالگی است. سردار همت تصریح کرد: با نگاه به سن شهدا پی خواهیم برد که ۹۰ درصد آنها در این سنین به رشد اعلا رسیدند و امروز دانشمندان ما هم اینگونه هستند. بردار شهید همت افزود: شهید همت در دوران جوانی، جوانی بسیار شیک‌پوش بود و مطابق با روز می‌گشت و هرگز عزلت‌نشین مسجد نبود اما در کنار این شیک‌پوشی هنوز به سن تکلیف نرسیده مرجع و امام خود را شناسایی کرده و در سن ۱۳ سالگی مقلد حضرت امام (ره) می‌شود. وی گفت: شهید همت در این سن روزه و نمازهایش هرگز ترک نشد و مردم‌داری او زبانزد همگان بود او در مسائل علمی رتبه بالایی داشت به طوری که در ۳ سال آخر دبیرستان شاگرد ممتاز بود و با معدل ۱۷.۵ فارغ‌التحصیل دبیرستان شد. برادر شهید همت اظهار داشت:‌ اگر جوانان امروز ما هم اینگونه رفتار کنند مثل او خواهند شد. او کسی بود که تمام وجودش امام و ولی زمان خودش بود و همیشه تأکید داشت کلام امام کلام خداست و باید دستورات او را مو به مو اجرا کرد. وی خاطرنشان کرد:‌ اگر بعد از رحلت امام دوری ایشان را احساس نمی‌کنیم به خاطر وجود شخصیت بزرگی همچون مقام معظم رهبری است که منش و رفتارشان مثل امام است. سردار همت در پایان بیان داشت: جوانان امروز ما می‌توانند مثل شهدای ۸ سال دفاع مقدس بوده و عمل کنند و به ابراهیم همت‌های آینده نظام تبدیل شوند. در این مراسم برنامه‌های مختلفی از جمله پخش سخنان شهید همت درباره پیروی از ولایت فقیه و نمایش وقایع دوران دفاع مقدس از تصرف شهر خرمشهر تا عملیات‌های مختلف همراه با حرکات نمایشی با سلاح و پخش مکالمات رزمندگان هنگام نبرد با نیروهای عراقی برای حاضرین به تصویر کشیده شد و تابوت نمادینی از یک شهید گمنام توسط حاضرین در حسینیه تشییع شد که با گل‌های سرخ و پرچم‌های یا حسین فضای معنوی خاصی به مراسم بخشیده بود. این مراسم به همت یگان دریایی لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) برگزار شد.

 
 
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.
"سردار خیبر" یکی از القاب شهید همت است. قربانی این بار ابراهیم بود، ابراهیمی که سر و دست افشان و لبیک گویان در قربانگاه سه راهی شهادت جزیره مجنون به دیدار معبود شتافت.

به گزارش مهر، عملیات خیبر، به عنوان نخستین عملیات آبی- خاکی ایران در طول دفاع مقدس در تاریخ سوم اسفند 62 در منطقه مرزی هور با هدف تصرف بصره و با رمز " یا رسول‌الله " به مدت 19 روز انجام گرفت. در این عملیات بسیار سخت و حماسه آمیز که از آن به عنوان غافلگیرکننده ترین عملیات علیه ارتش عراق یاد می شود منطقه‌ ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلائیه آزاد شد.

موفقیت ایران در این عملیات موجب افزایش عزم بین‌المللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید به گونه‌ای که از زمان آغاز عملیات خیبر تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارائه شد.

همچنین در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تأثیر تجهیزات دریایی و آبی- خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و سپاه نیز به یک ضرورت ایجاد تقویت و توسعه یگانهای دریایی برای انجام عملیاتهای آبی - خاکی پی برد. این رهیافت قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه‌های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیاتهای بدر، والفجر 8، کربلا 3، 4 و 5 و نیز زمینه‌ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران شد.

هرچند که در این عملیات سپاه نتوانست به هدف اصلی خود که تصرف بصره بود دست یابد اما نیروهای رزمنده با جانفشانی خویش توانستند جزایر مجنون را تصرف کنند که از نظر نظامی یکی از شگفت انگیزترین طراحیهای جنگ محسوب می‌شود.

در این عملیات که صدام برای نخستین بار گسترده ترین حملات شیمیایی را برای در هم شکستن پیشروی رزمندگان اسلام به کار گرفت بسیاری از فرماندهان برجسته سپاه پاسداران همچون شهید همت سردار خیبر، شهید حمید باکری جانشین فرمانده لشگر 31عاشورا، شهید کارور، اکبر زجاجی جانشین لشگر 27 محمد رسول الله و... به شهادت رسیدند و یاد و نام خویش را در تاریخ پر افتخار ملت ایران جاودادن نمودند.

سردار جعفر جهروتی زاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان" نبرد درالوک" چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در 17 اسفند 62 در عملیات خیبر به زیبایی توصیف می کند:

 "... قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر، افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهی گیری و کارهای دیگری می پرداختند. همین موضوع باعث می شد که نیروهای شناسایی تهدید شوند به ویژه از سوی بومیان که قطعا عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند. در این زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نیروهای لشکر در آنجا باقیمانده بودند...

شناساییهای عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی از یگانها برای راه اندازی مقرها و بنه های تدارکاتی وارد منطقه شوند. تعدادی از نیروهای واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را برای عملیات آماده کتند.


 
 شهيد حاج محمد ابراهيم همت در دومين وصيت نامه بجامانده از خود نوشته است: خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.سيمهاي خاردار مانعند.من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم.

*اولين وصيت نامه شهيد همت:

به تاريخ 19/10/59 شمسي ساعت 10:10 شب چند سطري وصيت نامه مي نويسم : هر شب ستاره اي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غم‌زده غرق ستاره است ، مادر جان مي داني تو را بسياردوست دارم و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت.مادر، جهل حاکم بر يک جامعه انسانها را به تباهي مي کشد و حکومت هاي طاغوت مکمل هاي اين جهل اند و شايد قرنها طول بکشد که انساني از سلاله پاکان زائيده شود و بتواند رهبري يک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گيرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه امام حاضر بودم بميرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهاي سازش کار و بي تفاوت و متاسفانه جواناني که شناخت کافي از اسلام ندارند و نمي دانند براي چه زندگي مي کنند و چه هدفي دارند و اصلا چه مي گويند بسيارند. اي کاش به خود مي آمدند. از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است


  
 

 خاطره اي از شهيد محمدابراهيم همت محو سخنان حاج همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود. مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها. تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكي از دوستاش صحبت مي كرد. فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشگر گوش كند توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشگرش نمي ترسد. خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد. سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد : « برادر! اون جا چه خبره يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . » كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و روبه جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : « آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو. » بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد حاجي محكم گفت : « بشمار سه پوتين هات را دربيار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتين اون بسيجي را گرفت و توش آب ريخت بسيجي متحير به حاج همت نگاه مي كرد بعد حاج همت پوتين پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت : فقط ميخوام بدونيد كه همت خاك پاي همه بسيجي هاست و بسيجي پس از اين حرف همانطور متحير نشسته بود.


 

سخنرانی منتشر نشده ی شهیدهمت در جمع رزمندگان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در خاتمه ی عملیات والفجر4
در عملیات والفجر چهار، سرداران بزرگی را از دست دادیم. و بسیجیان گمنامی که ما قادر به شناختشان نبودیم و فقط خدا توانست آنان را درک کند. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.

همه شما عزیزان معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر، مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت، در تاریخ نداریم. به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم، می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست، خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد. بنابر روایات اولین قطره ی خون که بر زمین چکیده می شود، تمامی گناهانش بخشیده می شود.

در زندگی بعد از مرگ، مرحله ای داریم به نام پل صراط؛ برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا. شهید این مرحله را نخواهد داشت.

با شروع عملیات والفجر چهار، ضربه ی دیگری توی پوز دشمنان زده شد. از میله مرزی که رد می شویم، بیش از 900 کیلومترمربع در این عملیات آزاد شده است. در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم، گفتم که در خیلی از کارها، خداوند ما را آزمایش می کند. همه اش این نیست که پیروزی بدهد. اگر تند تند موفقیت بدهد – می دانید که وضع بشر خراب است – هوای نفس بر او غلبه می کند. یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد، می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند تو آسمان، با ملائکه و فرشته ها پرواز می کند. این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد، باید سختی کشید. «و مارمیت اذرمیت» فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید، خداست که تیرها را هدایت می کند. خدا می خواهد شما را که دارید می روید، صدا بزند تا حواسشان باشد چه کار می کنید. این نباشد اگر یک عملیات با سختی همراه شد، یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلاً هدف انهدام دشمن بود، برای بچه ها سخت باشد.

الحمدالله رب العالمین، مرحله اول عملیات، دشمن وحشتناک تلفات داد. هفت تیپ آن ها منهدم شد و بنا به آمار خودشان، ده هزار نفر کشته و زخمی دادند و خیلی از امکاناتشان منهدم شد. آن قدر که زمینه آماده بود، یک نیرو بیفتد پشت سر بعثی ها، یک لشکر گوششان را بگیرد و عملیات را ادامه دهد. ولی نیرو که بود دیدید که چند روز بعد، یک دفعه عملیات منتفی شد.


 

امروز سالگرد شهادت شهيد ابراهيم همت است. در طول هشت سال دفاع مقدس بسياري از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام به درجه رفيع شهادت نائل شدند ، کساني همچون شهيد باکري ها و شهيد عباس کريمي ها که آنها نيز در همين ايام سالگرد شهادتشان است.
براي تجليل از شهيد همت ، به سراغ همسر و سه تن از همرزمان او رفته ايم تا روايتي متفاوت از زندگي و نحوه شهادت حاج ابراهيم همت را بازگو کنند.

همسر شهيد همت: صبح قرار بود راننده زود بيايد دنبالش بروند منطقه. دير کرد. با 2 ساعت تاخير آمد. گفت: ماشين خراب شده حاجي. بايد بردش تعمير.
ابراهيم خيلي عصباني شد. پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمي داني آن بچه هاي زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمي داني نبايد آنها را چشم به راه گذاشت؟ آخر من به تو چي بگويم؟
من از خوشحالي توي پوست خود نمي گنجيدم. چون ابراهيم 2 ساعت ديگر مال من بود. روزهاي آخر اصلا نمي توانست خودش را کنترل کند. عصباني بود ، خيلي عصباني بود آمديم توي اتاق تکيه داديم به رختخواب ها که گذاشته بوديمشان گوشه اتاق. مهدي داشت دورش مي چرخيد. براي اولين بار داشت دورش مي چرخيد. هميشه غريبي مي کرد. تا ابراهيم بغلش مي کرد يا مي خواست باش بازي کند ، گريه مي کرد. يک بار خيلي گريه کرد. طوري که مجبور شد لباسهايش را در بياورد ببيند چي شده. فکر مي کرد عقرب توي لباس بچه است. ديد نه. گريه اش فقط براي اين است که مي خواهد بيايد بغل من.
گفت زياد به خودت مغرور نشو دختر! اگر اين صدام لعنتي نبود ، بهت مي گفتم که بچه مان مرا بيشتر دوست مي داشت يا تو را.
با بغض گفت: خدا لعنتت کند ، صدام ، که کاري کردي بچه مان هم نمي شناسدمان.
ولي آن روز صبح اين طور نبود. قوري کوچکش را گرفته بود دستش. مي آمد جلوي ابراهيم ، اداهاي بچگانه درمي آورد مي گفت بابايي د.
خنده هايي مي کرد که قند توي دل آدم آب مي شد. ابراهيم نمي ديدش. محلش نمي گذاشت. توي خودش بود.
سعي کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم. عصباني شدم گفتم تو خيلي بي عاطفه اي ابراهيم. از ديشب تا حالا که به من محل نمي دهي ، حالا هم که به اين بچه ها. جوابم را نداد. رويش را کرد آن ور.
عصباني تر شدم گفتم با تو هستم مرد ، نه با ديوار.
رفتم روبه رويش نشستم. خواستم حرف بزنم که ديدم اشک تمام صورتش را خيس کرده.
گفتم حالا من هيچي ، اين بچه چه گناهي کرده که....
رفتنش را ديدم. ديگر آن دلبستگي قبلي را به ما نداشت. دفعه هاي قبل مي آمد دور ما مي چرخيد ، قربان صدقه مان مي رفت ، مي گفت ، مي خنديد ، ولي آن شب فقط آمده بود يک بار ديگر ما را ببيند ، خيالش راحت بشود و برود.
مارش حمله که از راديو بلند شد ، گفت عمليات در جزيره مجنون است. به خودم گفتم نکند شوخي هاي ما از ليلي و مجنون بي حکمت نبوده ، که ابراهيم حالا بايد برود جزيره مجنون و من بمانم اينجا؟
فهرستي را يادم آمد که ابراهيم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز يک نفر شهيد شده اند.
گفت چهره اينها نشان مي دهد که آماده رفتن هستند و توي عمليات بعدي شهيد مي شوند.
عمليات خيبر را مي گفت ، در جزيره مجنون. تعدادشان 13 نفر بود. ابراهيم پايين فهرست نوشت چهارده و جلوش 3 تا نقطه گذاشت. گفتم کيه اين چهاردهمي! گفت: نمي دانم.
لبخند زد و نمي خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن 14 و آن 3 نقطه و آن لبخند چيست. بعدها يقين پيدا کردم آمده از همه مان دل بکند ، چون نرفت مثل هر بار بند پوتين هاي گشاد و کهنه اش را توي ماشين ببندد. نشست دم در ، با آرامش تمام بندهاي پوتينش را بست. بعد بلند شد رفت مهدي را بغل گرفت که با هم برويم به خانه عباديان سفارش کند ما پيش آنها زندگي کنيم تا بنايي تمام شود. توي راه مي خنديد. به مهدي مي گفت بابا تو روز به روز داري تپل و مپل تر مي شوي. فکر نمي کني اين مادرت چطور مي خواهد بزرگت کند؟
اصلا نمي گفت من يا ما. فقط مي گفت مادرت.
مي گفت: اينقدر نخور بابا ، خيکي مي شوي اذيتش مي کني. باشد؟
وقتي در زد و خانم عباديان آمد ، يکي از بچه ها را داد دستش ، ازش تشکر کرد ، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را مي کشد. بخصوص براي مصطفي ، که آنجا به دنيا آمده بود و تمام بي خوابي ها و سختي هاي آمدنش روي دوش او بود اگر ابراهيم نبود. مي خواست حسابش را صاف کند با تشکرهايي که مي کرد يا عذرهايي که مي خواست.
به من گفت ، مثل هميشه حلالم کن ، ژيلا.
خنديد و رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ايستادم و نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از هميشه بلندتر به نظر مي رسيد. که چطور داشت مي رفت. که چطور داشت از دستم مي رفت و چقدر آن لباس سبز بهش مي آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ مي شد. مي خواستم بدوم بروم پيشش ؛ نشد ، نرفتم ، نخواستم. به خود مي گفتم بازمي گردد. مطمئنم.
اما حالا آمدم معراج شهدا و بالاي تابوتش نمي خواستم ببينمش تا مطمئن شوم خود ابراهيم است. مي خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و مي تواند ابراهيم نباشد و مي توانم باز منتظرش باشم. اما نمي شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسي مرا مي ديد ، مي فهميد حال عادي ندارم و خودم هم فکر نمي کردم زنده بمانم. يقين داشتم تا چهلمش زنده نمي مانم. قسمش مي دادم ، التماسش مي کردم ، به سر خودم مي زدم که مرا هم با خودش ببرد و وقتي مي ديدم هنوز زنده ام مي گفتم من هم برات آبرو نمي گذارم که بي من رفتي ، بي معرفت.
دو سه بار غش کردم ، آن هم من که هرگز فکرش را نمي کردم توي سيستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها کنار گوش بچه هاي شيرخواره اش زمزمه مي کرد که از اين بابا فقط يک اسم براي شما مي ماند. تمام زحمتهاي شما براي مادرتان است.
به من مي گفت من نگران بچه ها نيستم. چون آنها را مي سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نيستم. چون بعد از عمري با افتخار رفتن من زندگي مي کنند.
مي گفتم چه حرفها مي زني تو؟ رفتني اگر باشد هردومان با هم.
مي گفت تعارف نمي کنم به خدا. مطمئنم تو مي نشيني بچه هام را بزرگ مي کني. مطمئنم نمي گذاري هيچ خلايي توي زندگي شان پيدا شود. مطمئنم از همه نظر ، حتي عاطفي ، تامين شان مي کني ، ژيلا.
مي گفت خدايا! من زن جوانم را به دست کي بسپارم؟
او امروز مرا مي ديد. به خوابم هم که آمد ، با برادرش ، جلو نيامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم چرا ابراهيم نمي آيد جلو؟
گفت از شما خجالت مي کشد. روي جلو آمدن ندارد.
خودش مي دانست ، هنوز هم مي داند ، که طعم زندگي با او را اصلا از جنس دنيا نمي دانستم. بهشتي بود. شايد به خاطر همين بود که هميشه مي گفت من از خدا خواسته ام که تو جفت دنيا و آخرت من باشي.
مي گفتم اگر بهتر از من ، بسازتر از من گير آوردي چي؟
مي گفت قول مي دهم ، مطمئن باش که فقط منتظر تو مي مانم.
خدا وعده بهشتي داده که به شما جفت نيکو مي دهم و من هم يقين دارم ابراهيم جفت نيکوي من است.
بعدها هم ديگر کمتر گريه کردم ، وقتي اين چيزها يادم آمد يا مي آيد.
گاهي حتي با دوستهام شوخي مي کنم مي گويم من ابراهيم را سه طلاقه اش کرده ام.
ديگر مثل قبل نمي سوزم. شايد به همين دليل بود که با چند تا از زنهاي شهيد تصميم گرفتيم برويم قم زندگي کنيم.

محسن رضايي: اولين باري که درجنگ به کسي عنوان سيدالشهداء دادند در همين عمليات خيبر بود براي «حاج همت»درس مي دادم آنجا ، شيمي ، الان هم شيمي درس مي دهم. اصفهان البته و اصلا ناراحت نيستم که زماني قم بودم و خانه مان شده بود مامن دوستهاي ابراهيم و خانواده هاشان.
يک بار به شوخي گفتم راه قدس از کربلا مي گذرد و راه بهشت از خانه ما.
سختي ها را اين طور تحمل مي کردم. گاهي هم البته کم مي آوردم. مثل آن بار که يکي از پسرها نيمه شب داشت توي تب مي سوخت. کسي نبود. نمي دانستم چي کار کنم. آن شب نه بچه خوابيد و نه من. دم صبح ، نزديک اذان ، گريه ام گرفت. به ابراهيم گفتم بي معرفت! دست کم دو دقيقه بيا اين بچه را نگه دار ساکتش کن!
خوابم نبرد. مطمئنم ، ولي در حالتي بين خواب و بيداري ديدم ابراهيم آمد بچه را ازم گرفت. دو سه بار دست کشيد به سرش و... من به خودم آمدم ديدم بچه آرام خوابيده. به خودم گفتم اين حالت حتما از نشانه هاي قبل از مرگ بچه است. خيلي ترسيدم. آفتاب که زد ، بي قرار و گريان ، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت اين بچه که چيزيش نيست.
حضورش را گاهي اين طور حس مي کرديم. او همه جا با من است ، او همه جا با ماست ، يقين دارم. بخصوص وقتي مي روم سراغ آخرين يادداشتي که براي من نوشت ، درآن روزها که ما خانه نبوديم. نوشته بود: سلام بر همسر مومن و مهربان و خوبم.
گرچه بي تو ماندن در اين خانه برايم بسيار سخت بود ، وليکن يک شب را تنهايي در اينجا به سرآوردم. مدام تو را اينجا مي ديدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدي ، که بعد از خدا و امام همه چيز من هستيد. ان شاءالله که سالم مي رسيد. کمي ميوه گرفتم. نوش جان کنيد. تو را به خدا به خودتان برسيد. خصوصا آن کوچولوي خوابيده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودي به خانه اميدم مي آيم.

اکبر حاج محمدي: ما گردان 410 بوديم ، از لشکر 41 ثارالله (ع)... صبح آن روز ، به گمانم نزديک ساعت 8 ، سيد حميد ميرافضلي و حاج همت آمدند براي بازديد خط. فرمانده لشکرمان حاج قاسم سليماني و رضا عباس زاده هم بودند. حاج همت را من هنوز درست نمي شناختم. به من گفت بروم پيامي را از بي سيم به يکي از تيپهاي لشکرش ابلاغ کنم و زود برگردم. سيدحميد نشسته بود ترک موتور حاج همت. رفتم ابلاغ کردم و سريع برگشتم. نبودند! نه سيد ، نه حاجي. گفتم: کجا رفته اند؟ گفتند: همين الان رفتند. بعد فهميدم با هم رفته اند به طرف چهارراه مرگ ، توي خود جزيره جنوبي مجنون.

مهدي شفازند: سوار بر موتورهايمان ، راه افتاديم. موتور حاج همت و ميرافضلي که ترک حاج محمدي نشسته بود ، از جلو مي رفت و من هم پشت سرشان. فاصله مان با هم دو ، سه متري بيشتر نبود. سنگر پايين جاده بود و براي رفتن رو پد وسط ، بايد از پايين پد مي رفتيم روي جاده. همين کار، باعث مي شد دور و شتاب موتور کم بشود. البته اين ، کار هر روزمان بود. عراقي ها روي آن نقطه ديد کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزي پد ، تانکي را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشين يا موتوري پايين و بالا مي شد و نور آفتاب به شيشه شان مي خورد ، تير مستقيمش را شليک مي کرد. ما موتورها را با گل مالي بدنه شان استتار کرده بوديم ، با اين حال عراقي ها باز ما را مي ديدند. آخر فاصله خيلي نزديک بود.
موتور حاج همت کشيد بالا تا برود روي پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسي به من مي گفت الان گلوله شليک مي شود.
رو به حاج همت گفتم: حاجي! اين جا را پرگازتر برو! در يک آن ، گلوله شليک و منفجر شد. دودي غليظ آمد، بين من و موتور حاج همت قرار گرفت.
صداي گلوله و انفجارش موجي را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گيج و مبهوت بمانم. طوري که نفهمم اصلا چه اتفاقي افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسيدم روي پد وسط. از بين دود باروت آمدم بيرون. راه خودم را رفتم. انگار يادم رفته بود چه اتفاقي افتاده و با کي ها همسفر بوده ام. در يک لحظه ، موتوري را ديدم که افتاده بود سمت چپ جاده. 2جنازه هم روي زمين افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همين مسير آمده بودم. اينجا که جنازه اي نبود. پس اين جسدها مال چه کساني است؟ نمي دانم شايد آن لحظه دچار موج گرفتگي شده بودم.
شايد هم اين کار خدا بود. آرام از موتور پياده شدم و آن را گذاشتم روي جک. رفتم به طرفشان. اولين نفر، به رو، روي زمين افتاده بود. او را که برگرداندم ، ديدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمي شد. در يک آن ، همه چيز يادم آمد! عرق سردي روي پيشاني ام نشست. رفتم سراغ دومي که او هم به رو افتاده بود. نمي توانستم باور کنم که اين ، جسد سيدحميد است. از لباس ساده اش او را شناختم. ياد چهره شان افتادم. ديدم همت و سيدحميد ، هر دو يک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهاي زيبايشان است. خدا هميشه گفته هر کي را دوست داشته باشد ، بهترين چيزش را مي گيرد و چه چيزي بهتر از چشمهاي آنها؟!

محسن رضايي: در تماس بي سيم با فرمانده قرارگاه جزيره جنوبي ، گفتم حاجي چطوره؟ وضع اش را سريع بگو. گفت گفتني نيست. گفتم ولي تو به من مي گويي. چي شده؟ گفت همت شهيد شده! نتوانستم بايستم. نشستم... عراقي ها حتي جشن گرفتند. توي رسانه هاشان با خوشحالي اعلام کردند يکي از فرمانده هاي قوي ايران را کشته اند. اولين باري که در جنگ به کسي عنوان سيدالشهداء دادند ، در همين عمليات خيبر بود براي «حاج همت». 


 

فرزند شهيد همت گفت: انسانهاي بزرگ همواره مظلوم هستند و شهيد همت هم از همين دسته افراد بود. "محمد مهدي همت" افزود: نام حاج ابراهيم همت براي هميشه در تاريخ ايران باقي ماند و اين بسيجي‌ها بودند كه اسم همت را جاودانه كردند. وي تصريح كرد: شهيد در دوران زندگي خود هر كاري را براي رضاي خدا انجام مي‌داد و رضايت خداوند برايش بسيار مهم بود، چرا كه رضايت خلق و خشنودي مردم را در رضا و خشنودي خدا مي‌دانست. وي اظهارداشت: شهيد همت به بسيجيان عشق مي‌ورزيد و در عمليات‌ها همواره به بسيجيان اهميت مي‌داد تا مبادا خسته و گرسنه بمانند. وي خاطرنشان كرد: شهيد همواره عشق به خط اول جبهه و مقدم داشت و در جبهه با خدا عهد كرده بود تا به مقام اولياء الله شدن نرسد از دنيا نرود. وي به روحيه دينداري شهيد اشاره كرد و گفت: او هميشه غرق در عرفان و ايمان بود و هيچ گاه به پست و مقام اشاره نمي‌كرد. ولي‌الله همت برادر شهيد همت گفت: شهيد همت مشتاقانه براي پيروزي انقلاب تلاش مي‌كرد. مهدي همت اظهارداشت: روحيه معنوي وعرفاني از دوران كودكي در او پديدار بود و در زمان نوجواني با هم سنين خود از نظر ايماني و اعتقادات مذهبي بسيار تفاوت داشت. وي خاطرنشان كرد: همت همواره در زمينه‌هاي فرهنگي به خصوص مسائل ديني فعال بود و براي تشويق جوانان از حقوق معلمي خود كتاب تهيه مي‌كرد. وي افزود: اين شهيد بزرگوار تمام زندگي‌اش را وقف انقلاب و مردم كرده و براي پيشرفت انقلاب از هيچ كوششي دريغ نكرد. فرزند شهيد همت در پايان گفت: همه ما بايد همواره ادامه‌دهندگان راه شهدا باشيم و از روش زندگي آنها درس و الگو بگيريم.


 

سلام بر حسين سالار شهيدان ، اسوه و اسطوره بشريت مادر گرامي و همسر مهربانم ، پدر و برادران عزيز درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشديد. چقدر شماها صبوريد. خودتان مي دانيد که من چقدر به شهيدان عشق مي ورزيدم. غنچه هايي که هميشه در حال پرواز به سوي ملکوت اعلايند ، الگوهايي که معتقد به دادن جان براي گرفتن روح و نزديکي با خداي خويشند چراکه "ان الله اشتري من...". و من نيز در پوست خود نمي گنجم گمشده اي دارم و خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم سيمهاي خاردار مانعند. من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه که از خدا بازم مي دارد متنفرم. از هواي نفس... شيطان درون و خالص نشدن در طول جنگ. برادراني که در عمليات شهيد مي شدند از قبل سيمايشان روحاني و نوراني مي شد و هر بي طرفي احساس مي کرد که نوبت شهادت آن برادر رسيده است. عزيزانم اين بار دوم است که وصيت نامه مي نويسم ، ولي لياقت ندارم و معلوم هست که هنوز در بند اسارتم ، هنوز خالص نشده ام و آلوده ام. از شروع انقلاب در اين راه افتاده ام و پس از پيروزي انقلاب نيز سپاه را تکيه گاه محکمي براي مبارزه يافتم. ابتدا درگيري با ضدانقلاب و خوانين در منطقه شهررضا و سپس شرکت در خوزستان و جريان گروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سيستان و بلوچستان (چابهار و کنارک) و بعدا حرکت به طرف کردستان و دقيقا 2 سال است که در کردستان (بانه نوسود) مي باشم و نزديک به 3 ماه است در خوزستان. مثل اين است که ديگر جنگ با من اجين شده است. خداوند تاکنون لطف زيادي به اين سراپا گناه کرده و اين که توفيق مبارزه در راهش را نصيبم کرده است و اکنون من مي روم با دنياي انتظار ، انتظار وصال و رسيدن به معشوق. اي عزيزان من توجه کنيد: 1- اگر خداوند فرزندي نصيبم کرد ، با اين که نتوانستم در طول دوراني که همسر انتخاب کردم حتي يک هفته خانه باشم ، دلم مي خواهد او را علي وار تربيت کنيد. همسرم انسان فوق العاده اي است. او صبور است و به زينب عشق مي ورزد. او از تربيت کردن صحيح فرزندم لذت خواهد برد ، چون راهش را پيدا کرده است. اگر پسر به دنيا آورد ، اسم او را مهدي و اگر دختر به دنيا آورد اسم او را مريم بگذاريد ، چون همسرم از اين اسم خوشش مي آمد. 2- امام مظهر صفا ، پاکي ، خلوص و دريايي از معرفت است. فرامين او را مو به مو اجرا کنيد تا خداوند از شما راضي باشد ؛ زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد. 3- هر چه پول دارم اول بدهي مکه مرا به پيگيري سپاه تهران (ستاد مرکزي) بدهيد و بقيه را همسرم هر طور خواست خرج کند. 4- ملت ما ملت معجزه گر عصر است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن راه شهيدان و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي (عج) وصل کنند و در اين تلاش پيگير. مسلما نصرت خدا شامل حال مومنين است. 5- از مادرم و همه فاميل و همسرم اگر به خاطر من بي تابي کنند هيچ راضي نيستم مرا به خدا بسپاريد و صبور و شجاع باشيد. حقير حاج همت 26 اردیبهشت 61


 

دوران کودکي

به روز 12 فروردين  سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدين بدنيا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلاي معلي و زيارت قبر سالار شهيدان و ديگر شهداي آن ديار شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش کربلا، عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد. محمد ابراهيم در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصيلش از هوش استعداد فوق العاده اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تعطيلات تابستاني با کار و تلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل بدست مي آورد و از اين راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهي مي کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صميميتي که داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت ديگري مي بخشيد. پدرش از دوران کودکي او چنين مي گويد: «هنگامي که خسته از کار روزانه به خانه         برمي گشتم، مي ديدم فرزندم تمامي خستگي ها و مرارت ها را از وجودم پاک مي کرد و اگر شبي او را نمي ديديم برايم بسيار تلخ و ناگوار بود.»اشتياق محمد ابراهيم به قرآن و فراگيري آن باعث مي شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن ياد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. اين علاقه تا حدي بود که از آغاز رفتن به دبيرستان توانست قرائت کتاب آسماني قرآن را کاملا فرا گيرد و برخي از سوره هاي کوچک را نيز حفظ کند.

دوران سربازي:

در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و پس از اخذ ديپلم با نمرات عالي در دانشسراي اصفهان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از دريافت مدرک تحصيلي به سربازي رفت- به گفته خودش تلخترين دوران عمرش همان دو سال سربازي بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسئوليت آشپزخانه را به عهده او گذاشته بودند. ماه مبارک رمضان فرا رسيد، ابراهيم در ميان برخي از سربازان همفکر خود به ديگر سربازان پيام فرستاد که آنها هم اگر سعي کنند تمام روزهاي رمضان را روزه بگيرند، مي توانند به هنگام سحري به آشپزخانه بيايند. «ناجي» معدوم فرمانده لشکر، وقتي که از اين توصيه ابراهيم و روزه گرفتن عده اي از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگي بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از اين جريان ابراهيم گفته بود: «اگر آن روز با چند تير مغزم را متلاشي مي کردند برايم گواراتر از اين بود که با چشمان خود ببينم که چگونه اين از خدا بيخبران فرمان مي دهند تا حرمت مقدسترين فريضه دينمان را بشکنيم و تکليف الهي را زير پا بگذاريم.»اما اين دوسال براي شخصي چون ابراهيم چندان خالي از لطف هم نبود؛ زيرا در همين مدت توانست با برخي از جوانان روشنفکر و انقلابي مخالف رژيم ستمشاهي آشنا شود و به تعدادي از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست يابد. مطالعه آن کتاب ها که مخفيانه و توسط برخي از دوستان، برايش فراهم مي شد تاثير عميق و سازنده اي در روح و جان محمد ابراهيم گذاشت و به روشنايي انديشه و انتخاب راهش کمک شاياني کرد. مطالعه همان کتاب ها و برخورد و آشنايي با بعضي از دوستان، باعث شد که ابراهيم فعاليت هاي خود را عليه رژيم ستمشاهي آغاز کند وبه روشنگري مردم و افشاي چهره طاغوت بپردازد.

  دوران معلمي:

پس از پايان دوران سربازي و بازگشت به زادگاهش شغل معلمي را برگزيد و در روستاها مشغول تدريس شد و به تعليم فرزندان اين مرز و بوم همت گماشت. ابراهيم در اين دوران نيز با تعدادي از روحانيون متعهد و انقلابي ارتباط پيدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصيت حضرت امام (ره) بيشتر آشنا شد. به دنبال اين آشنايي و شناخت، سعي مي کرد تا در محيط مدرسه و کلاس درس، دانش  آموزان را با معارف اسلامي و انديشه هاي انقلابي حضرت امام(ره) و يارانش آشنا کند. او در تشويق و ترغيب دانش آموزان به مطالعه و کسب بينش و آگاهي سعي و افري داشت و همين امور سبب شد که چندين نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. ليکن روح بزرگ و بي باک او به همه آن اخطارها بي اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلي پي مي گرفت و از تربيت شاگردان خود لحظه اي غفلت نمي ورزيد. با گسترش تدريجي انقلاب اسلامي، ابراهيم پرچمداري جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وي به شهرضا براي تدريس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علميه قم برقرار شد و به طور مستمر براي گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانيون و دريافت اعلاميه و نوار به قم رفت و آمد مي کرد. سخنراني هاي پر شور و آتشين او عليه رژيم  که بدون مصلحت انديشي انجام مي شد، مأمورين رژيم را به تعقيب وي واداشته بود، به گونه اي که او شهر به شهر مي گشت تا از دستگيري در امان باشد. نخست به شهر فيروز آباد رفت و مدتي در آنجا دست به تبليغ و ارشاد مردم زد. پس از چندي به ياسوج رفت. موقعي که در صدد دستگيري وي برآمدند به دوگنبدان عزيمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکني گزيد. در اين دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژيم ستمشاهي و اعمال وحشيانه اش عکس العمل نشان مي دادند و ابراهيم احساس کرد که براي سازماندهي تظاهرات بايد به شهرضا برگردد.بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خيابان ها و انجام تظاهرات عليه رژيم، فعاليت و کوشش خود را افزايش داد تا اينکه در يکي از راهپيمايي هاي پرشور مردمي، قطعنامه مهمي که يکي از بندهاي آن انحلال ساواک بود، توسط شهيد همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ايشان توسط فرماندار نظامي اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجي»، صادر گرديد.ماموران رژيم در هر فرصتي در پي آن بودند که اين فرزند شجاع و رشيد اسلام را از پاي درآورند، ولي او با تغيير لباس وقيافه، مبارزات ضد دولتي خود را دنبال مي کرد تا اين که انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره)، به پيروزي رسيد. 

فعاليت هاي پس از پيروزي انقلاب :

شهيد هميت پس از پيروزي انقلاب در جهت ايجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازي کميته انقلاب اسلامي شهرضا نقش اساسي داشت. او از جمله کساني بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش  تشکيل داد. آنها با تدبير و درايت و نفوذ خانوادگي که در شهر داشتند مکاني را بعنوان مقر سپاه در اختيار گرفته و مقادير قابل توجهي سلاح از شهرباني شهر به آنجا منتقل کردند و از طريق مردم، ساير مايحتاج و نيازمنديها را رفع کردند. به تدريج عناصر حزب اللهي به عضويت سپاه در آمدند و هنگامي که مجموعه سپاه سازمان پيدا کرد، او مسئوليت روابط عمومي سپاه را به عهده داشت. به همت شهيد بزرگوار و فعاليت هاي شبانه روزي برادران پاسدار در سال 58، ياغيان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار و اذيت مردم مي پرداختند، دستگير و به دادگاه انقلاب اسلامي، تحويل داده شدند و شهر از لوث وج


:: موضوعات مرتبط: سردار شهید همت , ,
:: بازدید از این مطلب : 1368
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.